دل نوشته های یک روح

من یک روحم
منِ بی احساس
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

شیرینی

پنجشنبه, ۲۳ اسفند ۱۴۰۳، ۰۸:۳۲ ق.ظ

سلام

داستان از اونجا شروع شد که من عاشق شیرینی بودم، هر جا میرفتیم با عشق شیرینی میخواستم، دنبال بهترینش بودم، تا اینکه قند گرفتم، یعنی اولاش بود و بعد مامانم گفت دیگه حق نداری شیرینی بخوری مگه ماهی یبار، منم لج میکردم و چیزایی میخریدم و میخوردم که شیرینی کمی داشت ولی یکم بهم لذتشو میداد، ولی اون شیرینی اصلیه نبود، حتی مثل بدترین شیرینی هم نبود، خلاصه گذشت و گذشت و همین منوال بود، تا اینکه من تصمیم گرفتم طبق ذاتم قید هر چی شیرینی هست رو بزنم، دیگه حتی به شیرینی نگاه هم نکنم، دیگه حتی نه تنها لب نزنم بلکه به معنای واقعی نگاه هم نکنم، و این شد سرنوشت من، و حالا هر جا شیرینی میبینم سرمو میندازم پایین و بهش نگاه نمیکنم، در موردش حرف نمیزنم و نزدیکشم نمیرم، خیلی سخته ولی من انجامش دادم...

و چون بزرگترین آرزومو خودم زیرپا گذاشتم و سختی و فشار روانی وحشتناکی رو تحمل کردم الان نسبت به همه چی بی تفاوتم...

پس با من از اعصاب داغون حرف نزنید... خخخخخ

خدایا شکرت...

  • 💕 پسر خوب 💕
  • تعداد عزیزانی که این مطلبو دیدن: ۱۲

نظرات  (۰)

چرا نظر نمیذاری؟؟!! بذااااااار!

هر چه میخواهد دلِ تنگت بگو! زود باش بگو دیگه! اَههههههه!

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">