درد
چهارشنبه, ۲۲ اسفند ۱۴۰۳، ۰۲:۳۸ ب.ظ
داشتم وبلاگا رو میخوندم، کسایی که تا حالا وبلاگشون نرفته بودم، هر کس درگیر یه موضوعیه، بیشترش در ارتباط با آدمها بود، کسایی که در دل زندگیاشون فقط به فکر خواسته های خودشون بودن و بی اعتنا به اطرافیانشون راحت دل شکستن، یه سریا هم یه دلخوشیا داشتن، مثلا این که زیر بارون آهنگ مورد علاقه گوش بدن، یا قدم بزنن زیر بارون، همش قشنگه، اما من یه چیزی دارم که هیچ کس نداره
من الان به درجه ای رسیدم که نه یخ زدگیه زمستون برام فرقی میکنه و نه گرمای تابستون روم اثر داره، من به همه چیز دنیا بی حسم...
عجیب اما واقعی...
- ۰۳/۱۲/۲۲
- تعداد عزیزانی که این مطلبو دیدن: ۱۷
هم حس سکون ایا؟ یا حس مردگی؟