24 یادداشت
جمعه رفتیم جمعه بازار مشهد، مشهدیا میدونن جمعه بازار پنج تن از محله های پایین شهر مشهده و وقتی جمعه میشه از روستاهای اطراف و محله های پایین میان اونجا، جمعه ی گذشته چون آخرین جمعه سال بود خیلی شلوغ شده بود، ما هم رفتیم و بعد از کلی ترافیک و اذیت بلاخره یه جای پارک پیدا کردیم
رفتیم داخل، بعد دیدم یه مغازه دار با یه خانم داره جروبحث میکنه و بهش میگه تو فلان چیزو دادی به بغل دستیت که با هم بودین و اونم رفت و الان وسیله ی منو دزدیدین... مثل یه سری دیگه که رفته بودیم و دعوا شده بود...
با خودم فکر میکردم که چرا من حرفی برای گفتن نداشتم، چرا فکر میکردم خوبی مشخصه و همه خوبن...
چند وقت بود که فکر میکردم کار مهمی نیست خوب بودن و خوبی کردن... اما بعد این موضوع واقعا به خودم امیدوار شدم، نمیگم من خوبم ولی با جرئت میگم که میتونستم بدترین خودم باشم ولی من خوب بودنو انتخاب کردم، پس حالا میتونم انگیزه داشته باشم برای نوشتن
من همیشه معتقد بودم و هستم که خدا همیشه کاراش دقیقه و مو لای درزش نمیره، اگه خوب و بد با هم زندگی میکنند و اگه همیشه بده هم هست و هر اتفاقی تو زندگیا میوفته همه و همه با حکمته...
این هم که من 20 میلیون پول رو اشتباهی برای کسی زدم و اونم داره دو روزه منو میپیچونه برای برگشت پول هم حکمته، جمعه صبح اشتباهی 20 میلیون پول رو برای کس دیگه زدم، طرف از آشناهای کاری بود، چپشم پره ولی خب گفت شنبه میزنم ولی بعدش گفت سقف ندارم و یکشنبه، امروزم فرستادم براش ولی هنوز نزده... فعلا که هیچی به هیچی...
ولی خب مبسپارم به خدا...
خدایا خودت پوله رو بهم برگردون...
خدایا تو خودت میدونی که من تنهام، یکی رو برام جور کن باهاش بحرفم...
خدایا شکرت...
- ۰۳/۱۲/۲۶
- تعداد عزیزانی که این مطلبو دیدن: ۹