دل نوشته هایم

منِ بی احساس
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
نویسندگان

عشق

پنجشنبه, ۱۸ آذر ۱۴۰۰، ۱۱:۳۲ ق.ظ

سلام

من به هیچی تو زندگیم نرسیدم، الا تجربه...

سختی دیدم از کسانی که فکر میکردم میشن همدم و همراه، شدن مایه عذاب و نفرین من، بدم میاد ازشون، حالا میخواد نزدیکترین کست باشه یا دورترین آدم بهت... بدم میاد وقتی انسانیتو قورت دادن و هیچ چیزی از انسانیت و وجدان سرشون نمیشه، بدم میاد که چشماشون فقط پول میبینه و فقط برا اهدافشون باهات موندن، متنفرم از کسی که آزادی رو ازم گرفته، آرزو میکنم چنان بلایی سرش بیاد که اول از همه منو یادش بیاره و بعد درد بکشه و التماسم کنه که ببخشمش...

کسی که جوونیمو به گند کشید و زندگی رو ازم گرفت... موهامو سفید کرد و آرامشو ازم گرفت، خنده رو از لبام برداشت و امید و امیدواری رو از دلم برد، آزادیمو له کرد و حتی خانوادمو ازم دور کرد، کسی که تنفرم ازش ابدیه، کسی که بیش از 3 ساله ازش متنفرم...

ولش کن، مهم اینه که الان زندم، تو دلم آرزوها دارم، تو دلم میتونم به کسی که ایده آل منه فکر کنم، کسی که مادیات براش مهم نیست، کسی که فحش نمیده، تحقیر نمیکنه، کتک نمیزنه، غر نمیزنه، حرف میفهمه، دو کلمه میشه باهاش صحبت کرد، منطق داره، زندگیشو دوست داره...

یه جوری ضربه خوردم که واقعا به هیچ کس نمیتونم اعتماد کنم... هیچ کس رو قبول ندارم...

ولی حداقل میتونم تصویر ذهنی از ایده آل عشق خودمو بسازم...

از بچگیش، از اینکه بچه بود با هم بازی میکردیم، از اینکه از فحش بدش میومد، لجباز نبود... خب از این به بعد میخوام فکر کنم که با عشقم بزرگ شدم و زندگی میکنم....

ما تو روستا بزرگ شدیم، یه رفیق داشتم که همجنسم نبود اما رفیقم بود، اسمشم برام مهم نبود، میدونین چرا؟؟

چون هیچ وقت با اسم صداش نمیزدم (اشکام ریخت)، همیشه میگفتم "رفیق"

میرفتم در خونشون به مامانش میگفتم "رفیق" من هستش؟ میشه صداش کنین؟

مامانشم خیلی زن خوبی بود، حتما بچه شم به خودش رفته بوده، باباشم مرد بی سروصدا بود، کاری به کسی نداشت، فقط همینو میدونم که هر کاری میکرد فقط پول حلال میاورد سر سفره خانوادش

رفیقم میومد بیرون، بهم میگفت سلام رفیق خوبم، منم میگفتم سلام رفیق جونم

قرار میذاشتیم بالا تپه برا هم آهنگ بخونیم، هر کسی هر آهنگی که به ذهنش قشنگ بود رو میخوند، بعد گشنه میشدیم، یه روز خونه ما یه خوردنی کوچیک میخوردیم و یه روز خونه اونا، وضع زندگی جفتمون هم متوسط بود و همه چی خوب بود، بعضی شبا هم شب نشینی هم میرفتیم

رفیقم فحش بلد نبود، منم که به کسی میگفتم "احمق" میگفت نگو زشته عادت میکنی...

رفیقم اهل دعوا هم نبود، دعوا که میشد سعی میکرد با گفتگو برطرفش کنه

همیشه قهر کردنش چند ساعت بیشتر طول نمیکشید...

رفیقم هیچ چیزی تو دنیا رو به زندگیش و پدر و مادرش و من ترجیح نمیداد، منم همینطور بودم

وقتی یه خورده بزرگتر شدیم حرفای جدی تری زدیم، یه روز بالای همون تپه ی همیشگی به هم یه قولی دادیم، قول دادیم که هر جا باشیم به یاد هم باشیم

بعد اون روز من بهش گفتم: "رفیق چرا باید به یاد هم باشیم، بیا تا آخرش با هم باشیم" رفیقم اشکش دراومد، بهم گفت یه چیزی بهت بگم باور میکنی؟؟ گفتم آره بگو رفیق (اشکام زیاد شدن) بهم گفت الان چند سالته؟ گفتم 18 سال، گفت من از 13 سالگیت همینو میخواستم بگم...

گفتم خب چرا نگفتی دیوونه؟؟ گفت دیوونه حرف زشتیه، نگو عادت میکنی... ، گفت میترسیدم جوابت منو خوشحال نکنه...

بعد اون روز رفیقم خیلی خوشحال بود و منم خوشحال تر، همش به این فکر میکردیم که چطوری به پدر و مادرامون بگیم...

تا اینکه یه روز پدرم اومد و بهم گفت: " رفیقتو دوست داری؟؟" گفتم آره خب، مگه میشه کسی رفیقشو دوست نداشته باشه؟ گفت منظورم از اون دوست داشتناست، رنگم پرید، بابام گفت بهش فکر کن، من رفیقتو خیلی دوست دارم، دلم میخواد همیشه با هم باشین... اینو که گفت دلم ریخت، رفتم سراغ گوشیم تا به رفیقم بگم چیشده که یهو دیدم رو گوشیم 10 تا پیام دارم...

باز کردم دیدم رفیقمه، پیاماش دقیقا همون داستانی بود که برا من اتفاق افتاد...

بعد یکسال که صحبتامونو کردیم رفتیم سر سفره ی عقد، لحظه ای که دستامونو تو دستای هم گذاشتن اولین باری بود که احساس کردم به همه ی آرزوهام رسیدم...

و اما بعد...

من کار میکردم و اول زندگی یکم سخت میگذشت، پدر و مادرامون خیلی کمکمون میکردن و کمک خرجی میدادن تا راه بیوفتیم، اما رفیقم اونی نبود که بهم گفته بود...

رفیقم بهم گفته بود که تو ناخوشیامم باهامه اما نگفته بود که پشتمو میگیره که زمین نخورم، اما نگفته بود که شبا سرمو میذاره رو پاهاش و برام لالایی روزای خوشو میگه، نگفته بود که اینقدر منو دوست داره که پا رو همه آرزوهاش میذاره...

بعد یه مدت منم کار آزاد گرفتم و وضعمون بهتر و بهتر شد، مسافرت میرفتیم و پیش پدر مادرامون میرفتیم، یه روز هم رفتیم رو همون تپه ی همیشگی و نماز شکر خوندیم بابت این همه خوبی و خوشی و سلامتیمون...

رفیقم همه رفیقم هست و خواهد بود...

کلی گریم گرفت... ولی حسابی حال کردم...

  • 💕 پسر خوب 💕
  • تعداد عزیزانی که این مطلبو دیدن: ۱۰۷

نظرات  (۲)

ای کاش واقعی بود و قسمتی از زندگیت 😔😔😔😔

جوابتون:
همیشه اونی که میخوای نمیشه

اره متأسفانه نمیشه چیزی که میخوایم 

جوابتون:
دقیقا

هر چه میخواهد دلِ تنگت بگو! زود باش بگو دیگه! اَههههههه!

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">